به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    هنگامی که وارد دانشگاه کلمبیا شد، همه با انگشت او را نشان دادند و در گوش یکدیگر پچ پچ کردند. سه دختر در گوشه ای از حیاط، مانند بقیه به رزی خیره شده بودند. یکی از آنها در گوش دیگری زمزمه کرد:
    _آن روانی را ببین! با تیشرت سفید و شلوارک سیاهش مانند فیلم های سیاه و سفید دهه ی پنجاه شده!
    بقیه هم چنین حرف هایی می گفتند. 
    _آدم احساس می کند که به یک پسر سیزده ساله خیره شده! چه کسی باورش می شود او پانزده سال داشته باشد؟
    _موهای پسرانه ی زغالی اش را ببین! آنقدر پرپشت است که می تواند موهایش را بین سه نفر کچل تقسیم کند!
    _مانند سو هاضمه ای ها می ماند! ببین چقدر لاغر است؟ استخوان هایش از زیر پوست بیرون زده اند. قد کوتاهش را می بینی؟
    رزی این حرف ها را نمی شنید؛ البته این اصوات به گوش او می رسیدند، اما او گوش نمی کرد. دیگر برایش فرقی نداشت انسان های اطرافش چه می گویند، به چیزی می خندند و با چه چیزی زانوی غم بغل می کنند. در ذهنش افکار متفاوتی چرخ می زدند و گوش هایش، به طور خودکار یکی از موسیقی های محبوب رزی را برای چندمین بار تکرار می کردند. 
    رزی چند بار به در زد و سپس با شنیدن بفرمایید، وارد اتاق شد. دفتر رئیس دانشگاه کلمبیا، مشرف به حیاط بود و پنجره ای بسیار بزرگ داشت که نور خورشید از آن به داخل می تابید. در جلوی پنجره، میز و صندلی مدیر را گذاشته بودند و خورشید، پشت رئیس بود. رزی به علت نور خورشید مجبور شد چشمانش را ببندد. مؤدبانه به رئیس گفت:
    _مرا ببخشید، اما می شود پرده را بکشید؟ من از نور خورشید بیزارم.
    رئیس که زنی حدودا چهل و پنج تا پنجاه ساله و دارای اضافه وزن بود، با لبخندی عمیق که خط های ملایم گونه و چشمانش را نشان می داد، بلند شد و پرده را جلوی پنجره کشید. قدم زنان به استقبال رزیتا رفت. با خوشرویی گفت:
    _بالاخره آمدی. بیا داخل و بنشین.
    رزیتا روی مبلی قهوه ای و قدیمی نشست. رئیس هم رو به روی او، روی مبلی به همان رنگ و طرح نشست. بین آن دو میزی از جنس چوب ماهون قرار داشت که رئیس دانشگاه کلمبیا روی آن برگه هایی قرار داده بود. زن میانسال به آن برگه ها اشاره کرد و گفت:
    _آنها را بردار. متعلق به توست.
    رزی برگه ها را برداشت و روزنامه وار مطالعه کرد. رئیس دانشگاه که خانم لیندزی گراهام نام داشت، با لحنی آرام گفت:
    _با هیئت مدیره صحبت کردم. قرار شد هزینه های تحصیلی تو پرداخت شود. می توانی تا پایان فارغ التحصیلی ات کاملا رایگان اینجا درس بخوانی. ما تو را بورسیه کرده ایم.
    رزیتا خندید؛ کاملا عصبی. با خنده گفت:
    _شما فکر کردید من بخاطر گرفتن بورسیه با نخبگان ریاضی شما همکاری کردم؟ درضمن مطمئن باشید اگر قرار بود وارد دانشگاه شوم، هاروارد را انتخاب می کردم. 
    _بیا عاقل باشیم، رزی. دانشگاه هاروارد در کمبریج است. خیلی برای مادرت سخت خواهد شد تا برای تو آنجا اسباب راحتی را فراهم کند. این بورسیه را قبول کن و همینجا در رشته ی مورد علاقه ات درس بخوان.
    رزی نگاهی به مبل قهوه ای که طراحی خلاقانه ای داشت، نگریست. لبخندی زد و گفت:
     _زیباست!
    خانم گراهام ساده لوحانه دستی روی آن کشید و گفت:
    _در سفرم به اروپا آن را خریدم. این یک مبل سلطنتی ست. متعلق به دوران ملکه ویکتوریاست!
    _راست می گویید؟ اما خانواده ی سلطنتی از وسایل تقلبی استفاده نمی کنند.
    رئیس دانشگاه متانت خود را حفظ کرد و گفت:
    _به تو اطمینان می دهم تقلبی نیست. از چرم اصل ساخته شده. کاملا هم دست دوز... 
    _متاسفانه، خانم گراهام، باید بگویم که این یک جنس کاملا تقلبی است. به دوخت ضربدری اش نگاه کنید! کار ماشین است. 
    رزیتا کوله پشتی مشکی رنگش را برداشت. از جای خود بلند شد و به سمت در رفت. خانم گراهام آهی کشید و گفت:
    _در هر حال، اگر نظرت عوض شد مطمئن باش در این دانشگاه همیشه به روی تو باز است.
    رزیتا از دانشگاه خارج شد. در کنار در ورودی‌ اتاقک نگهبان قرار داشت. رزی از محوطه ی گل کاری شده ی دانشگاه، سنگی با خود به همراه آورده بود. آن را از جیبش بیرون در آورد و به سمت سر در دانشگاه پرتاب کرد.
    _حتی بهترین های این دانشگاه هم در برابر من شکست می خورند! اساتید این دانشگاه از من کمک خواستند تا مسائل ریاضی را حل کنم! از من! آن وقت می خواهند من به عنوان شاگرد اینجا تحصیل کنم؟ هرگز!
    نگهبان به رزیتا که داشت داد و فریاد می کرد و به سر در دانشگاه، سنگ پرتاب می کرد، نگریست. از اتاقک بیرون آمد و گفت:
    _هی، بچه، از اینجا برو!
    محکم شانه های رزی را گرفت و خواست او را دور کند، اما رزیتا باتوم او را گرفت و با آن نگهبان را تهدید کرد. با خنده گفت:
    _اگر قرار بود یک نفر را بکشی، چگونه این کار را می کردی؟

    the Wolverine
    9 / 4 / 1397 - 8:09 PM
    بازدید : 562

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 3
    تعداد کل نظرات : 2

    خبرنامه