به سایت ما خوش آمدید . امیدوارم لحظات خوشی را درسایت ما سپری نمایید .

خوش آمدید

این توضیحات و عنوان از ویرایش قالب ، قابل تغییر است.

مکان تبلیغات شما

امکانات وب

پر مخاطب ها

    عضویت

    نام کاربري :
    رمز عبور :

    ۱

     

    «ریتای عزیزم، من مرده ام.
    امروز، می خواهم داستان زندگی ام را برایت تعریف کنم. باور کن گاهی آنقدر بی فراز و نشیب است که دلت می خواهد از خواندن این نامه ها صرف نظر کنی و گاهی آنقدر پیچیده است که سردرگم می شوی. اما به هر حال، وقتی پای زندگی همسرت در میان باشد، مطمئنم از خواندن آن سر باز نخواهی زد. پر حرفی بس است. داستان باید شروع شود.
    همیشه فکر می کردم یک تفاوت اساسی بین زندگی من و بقیه وجود دارد. منظورم از بقیه، همان هایی هستند که به دنیا می آیند، درس می خوانند، کار می کنند، ازدواج می کنند و می می میرند. بجز فرزندان و نوادگانشان هم کسی آنها را به خاطر نمی آورد. فکر به اینکه قرار بود زندگی من هم اینگونه باشد، حالم را به هم می زد. همیشه دلم می خواست وقتی از آن فرمول یا از این اختراع یا تئوری حرفی به میان می آمد، پشت بندش نام من هم باشد. البته اینگونه بودن، هوش سرشار و تلاش بی اندازه می خواست که هردوتایشان را من داشتم؛ اما مشکل اینجا بود که در بین هفت میلیارد نفر آدم، به سختی صد هزار نفر پیدا می شد که مانند من باشند. کسر صدهزار بر روی هفت میلیارد کسر کوچکی ست. اگر ساده کنیم می شود یک به روی هفتاد هزار. و من همان یک بودم، از بین هفتاد هزار. 
    چه چیزی باعث می شد که من خودم را متفاوت فرض کنم؟ جواب را هردوی ما می دانیم. هوش بی اندازه ی من در ریاضیات، میل سیری ناپذیر من در یادگرفتن ریاضی و حل معادلات، دعوا با دبیرانم سر اینکه برخی از فرمول های داده شده اشکال دارند و دوری کردن هم کلاسی هایم از من. هیچوقت حرف هایم را نمی فهمیدند. از نظر آنها من یک پسر بچه ی لاغر مردنی با موهای زغالی  که همیشه در حال لاف زدن است، بودم. از نظر من هم آنها احمق هایی بودند که قرار بود آینده ی کشور را بسازند. تعجبی هم ندارد؛ ایران پر است از کله پوک هایی که حتی اداره ی کشور را هم به آنان می سپرند. ایران جایی است که نابغه خدمتکار است و بی عقل پشت میز می نشیند. ایران جایی است که لیسانسه ها و فوق لیسانسه هایش باید در قبر بخوابند و بی سوادها در خانه های بالاشهری، پارتی بگیرند. از وضعیت آنجا بگذریم. گفتن ندارد.
    همیشه سعی می کردم خودنمایی کنم و تفاوت خودم را با بقیه نشان بدهم. بیشتر پایه ها را جهشی خواندم، روی معادلات گسسته ی ریاضیات تحقیق می کردم، همیشه دنبال لقب بهترین بودم و از این مسخره بازی ها.‌ اما یک چیز برای من روشن بود؛ اینکه قرار نیست در ایران صاحب موفقیت شوم.‌ بنابراین دنبال علاقه ام، ریاضی رفتم. 
    پدر و مادر من هر دو معلم بودند. مادرم در یکی از بهترین دبیرستان های دخترانه ی تهران، فیزیک تدریس می کرد. پدرم هم استاد دانشگاه تهران در رشته ی هندسه بود. یادم می آید برایمان از علاقه اش به هندسه ی غیراقلیدسی می گفت. به نیکلای لباچفسکی که این دستاورد عظیم را به چنگ آورده بود، لقب کپرنیک جهان هندسه را می داد، چون همانطور که کپرنیک به نظریه ی مسطح بودن زمین حمله کرد و آن را دستخوش تغییرات عظیمی کرد، لباچفسکی هم کاری کرد که دانشمندان را بر آن داشت تا به سایر اصول و حقایق پذیرفته شده، حمله کرده و نتایج جدیدی بدست آورند. مادرم هم طرفدار این نظریه بود؛ چرا که هندسه ی غیراقلیدسی ریمانی بر پایه ی همین تئوری کشف شد که مبنای نظریه ی نسبیت اینشتین قرار گرفت و به انقلابی در فیزیک منجر شد.
    من هم مثل والدینم، دیوانه ی ریاضیات و مسائل حلیاتی و فرمول های بی انتها و چالش برانگیز بودم. خواهرم، از این موضوعات متنفر بود. می گفت ریاضی به چه درد انسان می خورد؟ من هم از او می پرسیدم اینکه بدانیم فرق بین روده ی قورباغه و اشک تمساح چیست، اهمیتی دارد؟ به این می گویند علم؛ مهم نیست چقدر در زندگی روزانه از آن استفاده می کنی. زیرا علم معیار سنجش انسان است. نشان می دهد فرق بین آدمیزاد و یک ملخ چیست! دنیا، دنیای ریاضیات است. از چرخش زمین گرفته تا مقدار پول در حساب بانکی ات، همه ریاضی اند. این علم آنقدرها هم بی ارزش نیست! البته، مطمئن بودم ذره ای از حرف هایم را درک نمی کند و به قول ما ایرانی ها، عیسی به دین خود و موسی به دین خود.
    من در سیزده سالگی از دبیرستان فارغ التحصیل شدم. قرار بود همان سال آزمون ورودی به دانشگاه را بدهم و وارد آنجا شوم، اما اتفاقات مطابق میل من پیش نرفتند. همه می خواستند بروم رشته ی پزشکی، من دلم می خواست ریاضی بخوانم. این کشمکش ها باعث شد یکسال دیرتر آزمون ورودی بدهم. هرچند نتیجه چندان بد هم نشد. توانستم در دانشگاه امیرکبیر قبول شوم و درس بخوانم.
    سن من بسیار کم بود و خیلی آنجا اذیت می شدم. ابتدا مرا مسخره می کردند، اما کم کم در بینشان پذیرفته شدم. تازه داشتیم به هم عادت می کردیم که گفتند بهترین شاگرد را به آمریکا بورسیه می کنند؛ و مطمئنا آن شخص من بودم. رفتن به آمریکا برای من به معنای پایان آرزوها نبود و شادی بدون رنج نصیبم نشد، بلکه مهم ترین قسمت زندگی ام، از اینجا به بعد شروع می شود...»

    هدف؛ چیزی که پس از زخم و اندوه های فراوان، انسانی ترین ویژگی ما یعنی امید را زنده می کند و شوق حرکت را پس از آسیب ها و شکست های فراوان در ما بر می انگیزد. هدف ها متفاوت اند و تلاش برای رسیدن به آنها نیز متفاوت است؛ اما بالاخره، وقتی هدف داشته باشیم، هنگامی که به علت کهولت سن و آرتروز پا خانه نشین شدیم، می توانیم کنار هیمه سوز داستانی برای نوادگانمان از هدف ها و تلاش برای رسیدن به هدف هایمان تعریف کنیم.
    آری، هدف به معنای زندگی ست؛ کسی که هدف ندارد، زندگی نمی کند و انسان بی هدف، تنها یک موجود زنده است که رنگ، بو و طعم زندگی را نچشیده. هدف ها به زندگی ما معنا می بخشند و داستانی را از زندگی ما می سازند؛ داستانی که ارزش گفتن را داشته باشد. اما افراد بی هدف چه؟ زندگی آنان ارزش تعریف کردن ندارد؟ به راستی  نمی توان نظری قطعی در این باره داد. چرا که زندگی رزیتا با اینکه بدون هدف پیش می رفت، اما همیشه نکته ی قابل توجهی برای تعریف کردن وجود داشت؛ دقیقا برعکس زندگی پدرش که پر از هدف، معنا و مفهوم بود و هر کسی از شنیدن تلاش ها و داستان زندگی او به وجد می آمد یا غمگین می شد. 
    روزها از پی هم می گذشتند و هیچ فرقی برای رزی نداشتند؛ گویا در هم تنیده و مانند گره ای کور، بی معنا بودند. افرادی او را دست می انداختند، برخی ها با لطافت با وی برخورد می نمودند و خیلی ها به او اهمیت نمی دادند. خودش هم برای هیچکس در زندگی ارزش آنچنانی قائل نبود؛ به نظرش هیچکدام از افراد زندگی اش ارزش نداشتند. عقیده ی او این بود: تمام انسان ها، شبیه هم هستند؛ نیازها، تمایلات، افکار، عواطف و طرز نگاه آنها به جهان اطراف مثل هم است. امکان دارد تفاوتی هر چند جزئی بین این ویژگی هایشان وجود داشته باشد، اما باز هم اگر درست بنگریم، می بینیم که در شرایط یکسان عکس العمل های یکسانی دارند.
    از نظر او، همانگونه که نمی شد مورچه های یک لانه را کاملا تشخیص داد، انسان ها را هم نمی شد از یکدیگر مجزا نمود. فکر می کرد همه مانند یکدیگر هستند، تنها عملکرد سیستم بدنی آنها متفاوت است، صدا و اندام متفاوت دارند. غیر از این گویا همه برایش یکسان بودند. مثل شبکه ای از مورچه هایی که با هم در ارتباط بودند.

    the Wolverine
    8 / 4 / 1397 - 8:28 PM
    بازدید : 611

    آمار سایت

    آنلاین :
    بازدید امروز :
    بازدید دیروز :
    بازدید هفته گذشته :
    بازدید ماه گذشته :
    بازدید سال گذشته :
    کل بازدید :
    تعداد کل مطالب : 3
    تعداد کل نظرات : 2

    خبرنامه